به کام من بر، يک چند گشت گيهان بود

شاعر : ملک الشعرا بهار

که با زمانه مرا عهد بود و پيمان بود به کام من بر، يک چند گشت گيهان بود
نه در هزار چمن يک هزاردستان بود هزاردستان بد در سخن مرا و چو من
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود مرا چو کان بدخشان بد اين دل دانا
حسود را دل از انديشه سخت پژمان بود شکفته بود همه بوستان خاطر من
نه خاطرم ز غم طره‌اي پريشان بود نه ديده‌ام به ره چهره‌اي شدي گريان
همه سرايم زين پيش، کافرستان بود نبد مرا دل و دين کز دو چشم و زلف بتان
تو گفتي انجم بر گرد ماه تابان بود به گرد من بر، خوبان همه کشيد رده
که از سرشک غم او را به راه طوفان بود مرا نيارست آمد عدو به پيرامن
که هرچه گفتم و گويم هزار چندان بود کنون چه دانم گفتن ز کامراني خويش
که اين گرامي گوهر نهفته در کان بود کسم ندانست آن روزگار قيمت و قدر
پي دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود به سايه‌ي پدر اندر نهاده بودم رخت
بدان زمانه مرا روزگار چونان بود بدين زمانه مرا روزگار چونين گشت
به خوان همت من بر، دو قرصه‌ي نان بود طمع به نان کسانم نبد که شمس و قمر
هميشه تا بود، اين خوي، خوي گيهان بود به خوي ديرين گيهان شکست پيمانم
مرا که اختر والا فراز کيوان بود ز کين کيوان باشد شدن به سوي نشيب
مرا که گوي زمانه به خم چوگان بود زمانه کرد چو چوگان، خميده پشت و نژند
فغان من همه زين آسياي گردان بود بگشت بر سر خون من آسياي سپهر
شکفته گلبن و آراسته گلستان بود بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا
مرا ز رويش سير بهار و بستان بود که را به گيتي سير بهار و بستاني است
به رنج دارو بود و به درد درمان بود ز رنج و دردم آسوده بود تن، که مرا
غمي نبود که جز گرد منش جولان بود برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
پس از صبوري بنياد صبر ويران بود مرا ز صبر و تحمل نبود چاره وليک
مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود بسي گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
هميشه گنج به خاک سياه پنهان بود چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سياه
به گيتي اندر، آزرده دل فراوان بود دلم بيازرد از کين روزگار و چو من
قرين ديوان بد، گر همه سليمان بود ز رنج ديوان بر خيره چند نالم؟ از آنک
به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود نه من ز نوح فزونم که او دو نيمه‌ي عمر
که جايگاهش گه چاه و گاه زندان بود عزيزتر نيم از يوسف درست سخن
که ديرگاهي سرگشته در بيابان بود ز پور عمران برتر نيم به حشمت و جاه
هميشه ز آنان دل در شکنج خذلان بود ز رنج ياران نالم، نه دشمنان که مرا
« مرا بسود و فرو ريخت هرچه دندان بود» بدان طريق بگفتم من اين چکامه که گفت:
کز آل سامان کارش همه بسامان بود چنان فزوني ز آن يافت رودکي به سخن
« مرا بزرگي و نعمت ز آل سامان بود» حديث نعمت خود ز آن گروه کرد و بگفت:
اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود کنون بزرگي و نعمت مرا ز خدمت توست